دوازدهمین جشنواره رادیو دیشب به پایان رسید.
بازهم چهره هائی خندان وچهره هائی غمگین بودند .جوانانی که به جستجوی نام آمده بودند وبزرگانی
که دیگر گرفتن جایزه برایشان عادت شده بود درکنارهم نشسته بودند.
عده ای لبخند به لب وگروهی اشک درگوشه چشم!
هرچه بود تمام شد.
برنامه با تلاوت کلام وحی آغاز شد.نمی دانم چرا آنقدر تلاوت طولانی بود .باید فکری به حال این گونه
مراسم کرد.الزامات جلسه ای اینچنین با مجالس تلاوت قرآن کریم متفاوت است اما ظاهراً این مطلب
درک نمی شود.حتی اگر مرحوم عبدالباسط هم در این جلسه می خواند فرقی نمی کرد. جمعیتی در
حال حرف زدن عده ای درحال راه رفتن .سرودجمهوری اسلامی هم که پخش شد با حضور چند کودک با
لباس محلی بود که نه می خواندند نه می نواختند فقط صاف ایستاده بودند و پرچم تکان می دادند.
زیباترین بخش مراسم استفاده از دکور بزرگ یک استودیوی رادیوئی بود که نو آورانه وزیبا بود.
میز صدابراداری استودیو همراه با چند مانیتور وپرده ای بزرگ که تصویر زنده ای از استودیوی کوچک
رادیوئی زیبا کنار را نشان می داد. رقص محلی چوب با نوای نقاره .شادی آفرین بود
اما غم انگیزتر از هرچیز اجرای زنده موسییقی با حضور علیرضا افتخاری بود. برایش خیلی متاسف شدم.
حضورش بر روی صحنه با این جمله همراه بود:
دست شما رامی بوسم!
انگار پس از یکبار دستبوسی ،بوسیدن دست برایش عادت شده است!
طبق معمول دو اجرای تقلیدی از ۲ترانه قدیمی بی هیچ خلاقیتی وبا صدائی خسته که حتی نمی
توانست تحریرهایش را به درستی انجام دهد!
فروریختن او برایم درد آور بود به هرحال هنوز خواننده نیلوفرانه را دوست دارم اما افسوس...
مهندس ضرغامی هم که به عراق سفرکرده بود به مراسم اختتامیه نرسید و قائم مقام ایشان سخنران
پایانی جشنواره بود.
گفتنی های دیگر درباره جشنواره را درمصاحبه ای که براثر در رو درباستی با گزارشگررادیو جوان انجام
دادم گفتم از آن جمله آنکه ای کاش می شد در ایام جشنواره برنامه های برگزیده جشنواره را در جدولی
زمان بندی شده شنید ودرباره آنها صحبت کرد.به هرحال دوازدهمین دوره جشنواره رادیو هم تمام شدو
به خاطره ها پیوست.
ساعت ۱:۳۰بامداد مراسم تمام شده بود اما محبوبترین چهره جشنواره دوازدهم مریم نشیباهنوز دربین
علاقمندان نشسته بود خسته بود اما بامهربانی با مهمانان خارجی صحبت می کرد .
مدیر رادیوی شهری براتیسلاوا مرد مهربانی بود که مشتاقانه منتظر فرصتی بود تا به خانم نشیبا بگوید
چقدر ازدیدنش خوشحال است وتو را مثل مادربزرگش دوست دارد.نشیبا در پاسخ محبت او یک جعبه
زعفران به او هدیه داد که می دانم آن مرد اسلاو قدرش را می داند .آن قدر خوشحال بودکه شاید
دیشب تاصبح خواب مادربزرگش را دیده باشد...

علیرضا دباغ